سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 داستان جذّاب 

 

به نام خدا

مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «همیان بِنیسی یا تاریخ گویای گذشته» نوشته‌اند:

 

انگشتش سینه‌ام را سوزاند!

  عالم زاهد، حاج‌آقا سیّد هاشم حائری، فرمود: «من از یک یهودی صد دینار قرض گرفتم. پس از این که نصف آن را پس دادم، دیگر او را ندیدم و هر چه گشتم، او را پیدا نکردم.

     شبی خواب دیدم که قیامت برپا شده است و مردم برای حساب‌وکتاب ایستاده‌اند. خدا با لطفش به من اجازه‌ی ورود به بهشت داد.

     هنگامی که در صراط (1) قرار گرفتم، ناگهان آن یهودی، مانند شعله‌ای، از آتش جهنّم بیرون آمد، راه عبور را بر من بست و گفت: “تا پنجاه دینار مرا ندهی، نمی‌گذارم که از صراط بگذری.” گریه کردم و گفتم: من در این‌جا پولی ندارم که بدهم.

     گفت: “پس بگذار یک انگشتم را روی یک عضو تو بگذارم.” پذیرفتم. هنگامی که انگشتش را بر سینه‌ی من گذاشت، از شدّت سوزش بیدار شدم و دیدم که سینه‌ام زخم شده است و دارد سخت می‌سوزد!»

     آن‌گاه این عالم بزرگوار سینه‌اش را باز کرد و پس از این که همه‌ی حاضران دیدند زخم سختی روی سینه‌ی او است، گفت: «تا کنون هر چقدر درمان کرده‌ام، خوب نشده است.»

     همه‌ی بینندگان با صدای بلند گریستند.

(1) پلی روی جهنّم که در میان قیامت و بهشت قرار دارد.


مشاهده‌ی داستان‌های دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/2020/03/153/ .

کانال بِنیسی‌ها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاج‌آقا بنیسی) در پیام‌رسان‌های ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش: @benisiha_ir.


(نظرها (

تاریخ بارگزاری: پنج شنبه 98/12/15

 

 داستان جذّاب 

 

به نام خدا

بانویی از جنس جن! (بخش 2)

مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «همیان بِنیسی یا تاریخ گویای گذشته» نوشته‌اند:

 

... رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله. ـ ... فرمود: "ای عفراء! در این سفر چه دیدی؟" گفت: "ابلیس را دیدم که در دریای سبز روی سنگ سفیدی نشسته و دست‌هایش را به سوی آسمان بلند کرده بود و می‌گفت: پروردگارا! هنگامی که به سوگندت عمل کنی و مرا وارد دوزخ نمایی، تو را به حقّ محمّد و علی و فاطمه و حسن و حسین سوگند می‌دهم تا مرا از جهنّم آزاد کنی و با آنان محشور فرمایی! به او گفتم: ... این نام‌هایی که خدا را با آن‌ها می‌خوانی، چیستند؟ گفت: پیش از که خداوند والا انسانی را بیافریند، این‌ نام‌ها بر روی ساق عرش نوشته شده بودند؛ پس فهمیدم که آنان گرامی‌ترین آفریدگان خدا در نزد او هستند و برای همین، از او به حقّ آنان درخواست می‌کنم."

     رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله. ـ فرمود: "اگر اهل زمین خدا را به این نام‌ها سوگند دهند، قطعاً دعایشان مستجاب خواهد شد."»

… حضرت امام جعفر صادق ـ سلام الله تعالی علیه. ـ  در ادامه فرمودند: «در روز قیامت، این نام‌ها از یاد او می‌رود.» راوی پرسید: «چگونه؟» حضرت پرسیدند: «نام تو چیست؟» راوی گفته: «هرچه فکر کردم، نامم یادم نیامد.» حضرت فرمودند: «خداوند، نام‌های پنج تن پاک را این‌چنین از سین? او محو خواهد کرد.»


کانال بِنیسی‌ها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاج‌آقا بنیسی) در پیام‌رسان‌های ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش: @benisiha_ir.


(نظرها (

تاریخ بارگزاری: جمعه 98/12/9

 

 داستان جذّاب 

 

به نام خدا

بانویی از جنس جن! (بخش 1)

مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «همیان بِنیسی یا تاریخ گویای گذشته» نوشته‌اند:


حضرت امام جعفر صادق ـ سلام الله تعالی علیه. ـ فرمودند: «زنی از جنس جن وجود داشت که نامش عَفراء بود. گاهی به محضر رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله. ـ می‌رفت و مسائلی را از ایشان می‌آموخت و به جن‌ها می‌رساند و آنان مسلمان می‌شدند.

     مدّتی به حضور آن حضرت مشرّف نشد. رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله. ـ احوالش را از جبرئیل پرسید. او گفت: "به دیدن خواهرخوانده‌اش رفته است." حضرت فرمود: "خوشا به احوال مسلمانانی که برای رضای خدا به همدیگر مَحبّت کنند! خداوند والا در بهشت ستونی را از یک دانه‌ی یاقوت آفرید که روی آن، هزار کاخ و در هر کاخی هفتادهزار بالاخانه وجود دارد و آن را به دو مؤمنی می‌بخشد که برای رضای او یکدیگر را دوست داشته باشند."

     پس از مدّتی آن زن به محضر آن حضرت آمد. حضرت از او پرسید: "ای عفراء! در این مدّت کجا بودی؟" گفت: "به دیدن خواهر[خوانده]ام رفته‌ بودم." حضرت فرمود: "خوشا به احوال آن دو نفر که در راه رضای خدا به همدیگر مَحبّت کنند!» ...


مشاهده‌ی داستان‌های دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/2020/02/153/ .

کانال بِنیسی‌ها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاج‌آقا بنیسی) در پیام‌رسان‌های ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش: @benisiha_ir.


(نظرها (

تاریخ بارگزاری: شنبه 98/12/3

 

 داستان جذّاب 

 

به نام خدا

تبدیل برف به نان!

مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «همیان بِنیسی یا تاریخ گویای گذشته» نوشته‌اند:

شیخ بهائی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ نقل کرده است که در زمان پدربزرگ ایشان، شیخ شمس‌الدّین، برف سنگینی آمد و او و خانواده اش غِذا نداشتند و کودکانش از گرسنگی گریه می‌کردند.

     شیخ شمس‌الدّین به همسرش گفت: «بچه‌ها را بنشان تا دعا کنیم که خدای روزی‌دهنده به ما غذا بدهد.» و با هم دعا کردند.

     سپس ایشان مقداری برف برداشت، سر تنور رفت، به کودکان گفت: «می‌خواهم برای شما نان بپزم!»، برف‌ها را گلوله کرد و به تنور آتشین زد.

     پس از لحظاتی، همسرش از تنور، نانِ پخته بیرون آورد! و همگی خوردند و خدا را شکر کردند.


مشاهده‌ی داستان‌های دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/2019/05/153/ .

کانال بِنیسی‌ها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاج‌آقا بنیسی) در پیام‌رسان‌های ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش: @benisiha_ir.


(نظرها (

تاریخ بارگزاری: جمعه 98/11/4

 

 داستان جذّاب 

 

به نام خدا

مسابقه‌ی دو امام (علیهما السّلام)

مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «همیان بِنیسی یا تاریخ گویای گذشته» نوشته‌اند:

حضرت امام حسن و حضرت امام حسین ـ سلام الله تعالی علیهما. ـ در زمانی که خردسال بودند، روزی خواستند مسابقه‏‌ی خطّاطی بدهند؛ برای همین، مطالبی را نوشتند و نزد مادرشان، حضرت فاطمه‌ی زهرا ـ سلام الله تعالی علیها. ـ بردند و گفتند: «اى مادر عزیز! به خط‏‌هاى ما نگاه کن و ببین که کدام یک از ما، زیباتر نوشته‏‌ایم.» حضرت زهرا ـ علیها السّلام. ـ فرمودند: «آن‌ها را نزد پدر بزرگوارتان، امیرالمؤمنین، ببرید تا او تشخیص دهد.»

     وقتى آنان نوشته‌هایشان را نزد پدرشان بردند، ایشان فرمودند: «من از رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله. ـ پیشی نمی‌گیرم؛ نوشته‏‌هایتان را به محضر مقدّس آن بزرگوار ببرید.»

     آنان نزد آن حضرت رفتند. ایشان، هم به خطّ آن دو و  هم به چهره‌ی زیباى آنان نگاه کردند و فرمودند: «من بین شما قضاوت نمی‌کنم؛ آن‏‌ها را پیش مادرتان ببرید و از او نظرخواهى کنید!»

     آنان دوباره نزد حضرت زهرا ـ سلام الله تعالی علیها. ـ رفتند و از او قضاوت خواستند.

     هم قضاوت در این‌باره، کار آسانی نبود و هم عاطفه‏‌ی مادرى اقتضا می‌کرد که دل هیچ کدام از فرزندانش نشکند؛ برای همین، آن حضرت، این طرح بسیارزیبا را اجرا کردند: گردنبندشان را باز کردند و فرمودند: «هر کدام از شما، دانه‏‌های بیش‏‌تری از این گردنبند را جمع کنید، او برنده است.»

     آن گردنبند 7 دانه داشت. 3 تا را حضرت امام حسن ـ سلام الله تعالی علیه. ـ و  3‏ تاى دیگر را حضرت امام حسین ـ سلام الله تعالی علیه. ـ پیدا کرد؛ آن‌گاه خداوند والا ـ جلّ جلاله. ـ به جبرئیل دستور داد: «هر‌چه‌زودتر خودت را به زمین برسان و دانه‌ی هفتم را دونیمه کن.» و جبرئیل این کار را انجام داد.

     نصف آن دانه را حضرت امام حسن ـ علیه السّلام. ـ و نصف دیگرش را حضرت امام حسین ـ علیه السّلام. ـ پیدا کرد. حضرت فاطمه ـ علیها السّلام. ـ هر دو جگرگوشه‌ی خود را به سینه‌‌‌ی خود چسباندند و فرمودند: «اى نور چشمان من! شما، هر دو، براى من عزیز هستید و من هر دوى شما را دوست می‌دارم و دوستان شما را  هم دوست می‌دارم.»


مشاهده‌ی داستان‌های دیگر این کتاب، از راه لینک زیر در وبگاه بِنیسی‌ها: http://benisiha.ir/2019/05/153/ .

کانال بِنیسی‌ها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاج‌آقا بنیسی) در پیام‌رسان‌های ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش: @benisiha_ir.


(نظرها (

تاریخ بارگزاری: پنج شنبه 98/10/12

 

 داستان جذّاب 

 

به نام خدا

دوست دارم چیزی را که به دست خدا رسیده، ببوسم!

مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «همیان بِنیسی یا تاریخ گویای گذشته» نوشته‌اند:

معَلَّی بن خُنَیس که از شاگردان امام ششم ـ سلام الله تعالی علیه. ـ بود، نقل کرده است که یک شب باران زیادی بارید و هوا تاریک بود. امام صادق ـ علیه السّلام. ـ را دیدم که از خانه‌اش بیرون آمد و آهسته به سوی ظُلّه‌ی بنی‌ساعده [= مکانی که فقرا در آن‌جا زندگی می‌کردند] راه افتاد.

     من هم پشت‌سر ایشان راه افتادم. در میانه‌ی راه متوجّه شدم که چیزی از دست حضرت به زمین ریخت و ایشان مشغول جمع‌کردن آن‌ها شد؛ در حالی که می‌فرمود: «بِاسمِ اللهِ. اَللّهُمَّ!‏ رُدَّ عَلَینا [= به نام خدا. خدایا!‏ [آنچه را که ریخته شد،] به ما برگردان.]»

     جلو رفتم و خودم را معرّفی کردم. حضرت فرمود: «معلّی! به زمین دست بکش و آنچه را که پیدا می‌کنی، به من بده.» من چند تا نان پیدا کردم و به ایشان دادم. حضرت آن‌ها را در کیسه‌ای گذاشت، کیسه را برداشت و دوباره راه افتاد.

     گفتم: «فِدایت شَوم!‏ اجازه بده که من کیسه را حمل کنم.» ایشان فرمود: «نه؛ من به حمل آن از تو  سزاوارترم؛ ولی اگر می‌خواهی، همراهم بیا.»

     رفتیم تا این که به ظلّه رسیدیم. دیدم که عدّه‌ای از فقرا در آ‌‌ن‌جا خوابیده‌اند و حضرت در زیر سر یا زیر روانداز هر کدام، یک یا دو نان  گذاشت.

     در راهِ برگشت گفتم: «آنان از شیعیان شما هستند؟» فرمود: «اگر از شیعیان ما بودند، ما باید نمک آنان را  هم می‌دادیم. خداوند برای هر چیزی سرپرست و خزانه‌داری گذاشته است؛ امّا خودش سرپرست و خزانه‌دار صدقه است. من می‌دیدم که پدرم وقتی به گدا چیزی می‌داد، آن را از او می‌گرفت، می‌بوسید، می‌بویید و به او برمی‌گرداند؛ چون صدقه، پیش از آن که به دست گدا برسد، به دست خداوند والا می‌رسد و پدرم می‌فرمود: "دوست دارم چیزی را که به دست خدا رسیده، ببوسم و ببویم. قطعاً صدقه‌دادن در شب، خشم خدا را خاموش و گناهان بزرگ را نابود و حساب روز قیامت را آسان می‌سازد و صدقه‌دادن در روز، بر مال و عمر انسان می‌افزاید."»


مشاهده‌ی داستان‌های دیگر این کتاب، از راه لینک زیر در وبگاه بِنیسی‌ها: http://benisiha.ir/2019/05/153/ .

کانال بِنیسی‌ها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاج‌آقا بنیسی) در پیام‌رسان‌های ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش: @benisiha_ir.


(نظرها (

تاریخ بارگزاری: شنبه 98/9/30

 

 داستان جذّاب 

 

به نام خدا

در کوی ما شکسته‌دلی می‌خرند و بس

مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «همیان بِنیسی یا تاریخ گویای گذشته» نوشته‌اند:

لبیب عارف که از عابدان بود، نقل کرده است: «در جوانی، ماری را در خانه‌ام دیدم که داشت به سوراخی فرومی‌رفت. دنباله‌ی بدنش را گرفتم و محکم کشیدم تا آن را بیرون آورم و بکُشم.

     مار دستم گزید و من آن را کشتم؛ آن‌گاه اثر زهرش در دستم آشکار شد و سرانجام، دستم خشک گردید. پس از مدّتی دست دیگرم و سپس پاهایم هم خشک شدند و از کار افتادند. چندان طول نکشید که چشمانم نابینا و زبانم لال شد.

دیگر مانند چوب خشکی روی تخت افتاده بودم و فقط گوش‌هایم کار می‌کردند، که آن هم بلایی بود؛ چون سخنان زشت و ناگواری می‌شنیدم؛ ولی نمی‌توانستم پاسخ‏ دهم و رنج می‌بردم.

     چه‌بسیار اوقاتی که تشنه یا گرسنه می‌شدم و هیچ کس به من آب یا غِذا نمی‌داد و چه‌بسیار اوقاتی که سیر یا سیراب بودم و دیگران به‌زور در گلویم آب یا غذا می‌ریختند!

     چند سال از زندگی‌ام، به این وضع گذشت که مرگ، به‌تر از آن بود.

     روزی زنی از همسایه‌ها آمد و از همسرم پرسید: "حال لبیب چگونه است و با او چه می‌کنید؟" او پاسخ داد: "نه خوب می‌شود تا خودش راحت شود و نه می‌میرد تا ما راحت شویم!" و سخنان دیگری هم گفت و دریافتم که خانواده‌ام از وضع من به تنگ آمده‏‌اند و آسایش خود را در مرگ من می‌بینند.

     دلم بی‌نِهایت شکست و با عجز کامل در دلم با خدا مناجات کردم و نَجاتم را از او درخواست کردم.

     یکباره ضرباتی در همه‌ی اعضای من پدید آمد و یک لحظه، درد شدید گرفتم؛ سپس آرام شدم و خوابم برد.

هنگامی که بیدار شدم، آن دستم را که پیش از اعضای دیگرم خشک شده بود، روی سینه‏‌ام دیدم و تکان دادم. دست دیگرم و پاهایم را هم حرَکت دادم. چشمانم را گشودم و دیدم که شب است. آهسته برخاستم، آرام‌آرام به حیات خانه رفتم و به آسمان نگاه کردم. چشمم به ماه و ستاره‌ها افتاد و از دیدن آن‌ها آن‌قدر خوشحال شدم که نزدیک بود روح از تنم جدا شود.

     بی‌اختیار به خدا گفتم: "یا قدیم‏َ الاِحسانِ! لَکَ الحَمدُ." [یعنی: ای کسی که از قدیم، نیکی می‏‌کنی! تو را سپاس.]؛ سپس سَجده کردم و شکر او را به‌جا آوردم.»

 

مشاهده‌ی داستان‌های دیگر این کتاب، از راه لینک زیر در وبگاه بِنیسی‌ها: http://benisiha.ir/2019/05/153/ .

کانال بِنیسی‌ها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاج‌آقا بنیسی) در پیام‌رسان‌های ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش: @benisiha_ir.


(نظرها (

تاریخ بارگزاری: پنج شنبه 98/9/21

 

 داستان جذّاب 

 

به نام خدا

سرانجامِ قاتلان شهدای کربلا

مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «همیان بِنیسی یا تاریخ گویای گذشته» نوشته‌اند:

یعقوب بن سلیمان نقل کرده است که مدّتی از شهادت امام حسین ـ علیه السّلام. ـ گذشته بود. من و برخی از دوستانم، دور هم جمع شدیم و درباره‌ی ماجَراهای دلخراش روز عاشورا و شهادت شهیدان کربلا صحبت کردیم. آن شب، ما قاتلان آنان را لعن می‌کردیم و می‌گفتیم که همه‌ی آن جنایتکاران، دچار بلاهای مالی و جانی شدند و سپس نابود و جهنّمی گشتند.

پیرمردی که در گوشه‌ای نشسته بود، به ما رو کرد، سوگند خورد و گفت: «من از کسانی هستم که در قتل امام حسین شرکت کردند؛ ولی تا کنون هیچ آسیبی به من نرسیده که مرا غمگین کند.» همه‌ی دوستانم خشمگینانه به او نگاه کردند.

در همان لحظه، از چراغی که روغن در آن می‌سوخت،‏ دود بیرون آمد و فتیله‌اش خراب شد. آن پیرمرد خواست که آن را تعمیر کند؛ امّا  ناگهان انگشتش آتش گرفت! فوت کرد تا خاموش شود؛ ولی ریشش آتش گرفت! بیرون دوید و خود را به آب حوض انداخت؛ امّا آتش در بالای سر او شعله‌ می‌کشید تا این که از بین رفت!

     خداوند والا ـ جلّ جلاله. ـ او و هم? قاتلان شهدای کربلا را لعنت کند!


مشاهده‌ی داستان‌های دیگر این کتاب، از راه لینک زیر در وبگاه بِنیسی‌ها: http://benisiha.ir/2019/05/153/ .


کانال بِنیسی‌ها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاج‌آقا بنیسی) در پیام‌رسان‌های ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش: @benisiha_ir.


(نظرها (

تاریخ بارگزاری: پنج شنبه 98/9/14

 

 داستان جذّاب 

 

به نام خدا

اثر حنا بر ناخن‌ها پس از صدها سال!

مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «همیان بِنیسی یا تاریخ گویای گذشته» نوشته‌اند:

عالم بزرگ، شیخ صدوق ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ با دعای حضرت صاحب‌الزّمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زاده شد، حدود 300 کتاب نوشت، در سال 381 ه.ق. از دنیا رفت و در شهر ری در قبرستانی که به نام او است، به خاک سپرده شد.

     در کتاب «روضات» آمده که در سال 1238، یعنی: 857 سال پس از رحلتش، قبر او شکاف برداشت و هنگامی که داشتند آن را تعمیر می‌کردند، قبرش باز شد و دیدند که پیکر شریف او کاملاً سالم است و حتّی در ناخن‌هایش اثر حنا وجود دارد!

     این خبر در تهران پخش شد. فتحعلی‌شاه قاجار با جمعی از علما و ارکان دولت، به مزار او رفتند و دیدند که خبر، صحیح است.

     فتحعلی‌شاه دستور داد که قبر او پوشانده شود و آرامگاه و ضریح باشُکوهی، بر روی آن ساخته گردد.

     این است نتیجه‌ی علم و معنویّتی که خداوند والا به نیکان عطا می‌فرماید.


مشاهده‌ی داستان‌های دیگر این کتاب، از راه لینک زیر در وبگاه بِنیسی‌ها: http://benisiha.ir/2019/05/153/ .

کانال بِنیسی‌ها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاج‌آقا بنیسی) در پیام‌رسان‌های ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش: @benisiha_ir.


(نظرها (

تاریخ بارگزاری: پنج شنبه 98/9/7

 

 داستان جذّاب 

 

به نام خدا

مردی که نورش را هدیّه داد!

مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «همیان بِنیسی یا تاریخ گویای گذشته» نوشته‌اند:

اُویْس قَرَنی، اهل یمن و شتربان بود و درآمدش را صَرف خودش و مادرش می‌کرد.

     روزی از مادرش اجازه خواست که به زیارت حضرت رسول اکرم ـ صلّی الله علیه و آله و سلّم. ـ مشرّف شود. مادر او اجازه داد؛ ولی گفت: «اگر حضرت در خانه نبود، توقّف نکن و زود برگرد.»

     اویس راه طولانی یمن تا شهر مدین? منوّره را پیمود و به خان? آن حضرت رفت؛ امّا ایشان نبودند و اویس بازگشت!

     حضرت هنگامی که به خانه آمدند، پرسیدند: «آیا کسی به درِ خان? ما آمده است؟» عرض شد: «آری ای رسول خدا! شتربانی به نام اویس آمد، به شما سلام رساند و رفت.» حضرت فرمودند: «آری؛ این، نور اویس است که او آن را در خان? ما هدیّه گذاشته و رفته است!»


مشاهده‌ی داستان‌های دیگر این کتاب، از راه لینک زیر در وبگاه بِنیسی‌ها: http://benisiha.ir/2019/05/153/ .

کانال بِنیسی‌ها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاج‌آقا بنیسی) در پیام‌رسان‌های ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش: @benisiha_ir.


(نظرها (

تاریخ بارگزاری: پنج شنبه 98/8/30

 

   1   2   3      >

فهرست کل یادداشت‌های وبلاگ «یک لحظه با یک طلبه»

نکته ها از گفته ها
ابیات معنوی
ابیات مهدوی
شعر معنوی
نکات خواندنی درباره ی حضرت استاد بِنیسی
ابیات مهدوی
ابیات زیبا
پند پیران بر پوران (پسرانه ها)
پیام معنوی
ابیات معنوی
حرف های طِلایی (دخترانه ها)
یک درخواست از همراهان وبلاگم
[عناوین آرشیوشده]